من با عشق اشنا شدم و چه كسي اين چنين آشنا شده است؟... هنگامي دست رادراز كردم كه دستي نبود. هنگامي لب به زمزمه گشودم ، كه مخاطبي نداشتم. و هنگامي تشنه ي آتش شدم ، كه در برابرم دريا بود ودريا ودريا ...
اما نه او بايد برگردد كبوتران معصوم ، چشم به راه بازگشت او هستند. اگر برنگردد ، آن ها بي آب و دانه مي مانند. سراسيمه مي شوند. غمگين مي شوند ... اي كبوتران من، كه بر سر برج عاشقي آشيانه داريد، فردا همراه با نخستين پيك خورشيد بامدادي ، بسوي شما پرواز ميكنم.
جرالدین دخترم، از تو دورم، ولی یک لحظه تصویر تو از دیدگانم دور نمی شود. اما تو کجایی؟ در پاریس روی صحنه ی تئاتر پر شکوه شانزه لیزه... این را می دانم و چنان است که در این سکوت شبانگاهی، آهنگ قدمهایت را می شنوم. شنیده ام نقش تو در این نمایش پر شکوه، نقش آن دختر زیبای حاکمی است که اسیر خان تاتار شده است. جرالدین، در نقش ستاره باش اما اگر فریاد تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی آور گلهایی که برایت فرستاده اند تو را فرصت هوشیاری داد، بنشین و نامه ام را بخوان... من پدر تو هستم. امروز نوبت توست که هنرنمایی کنی و به اوج افتخار برسی. امروز نوبت توست که صدای کف زدنهای تماشاگران تو را به آسمانها ببرد. به آسمانها برو ولی گاهی هم روی زمین بیا و زندگی مردم را تماشا کن. زندگی آنان که با شکم گرسنه، در حالی که پاهایشان از بینوایی می لرزد و هنرنمایی می کند. من خود یکی از ایشان بودم. جرالدین دخترم، تو مرا درست نمی شناسی. در آن شبهای بس دور با تو قصه ها بسیار گفتم اما غصه های خود را هرگز نگفتم. آن هم داستانی شنیدنی است. داستان آن دلقک گرسنه که در پست ترین صحنه های لندن آواز می خواند و صدقه می گیرد. این داستان من است. من طعم گرسنگی را چشیده ام. من درد نابسامانی را کشیده ام. و از اینها بالاتر رنج حقارت آن دلقک دوره گرد که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند. اما سکه ی صدقه ی آن رهگذر که غرورش را خرد نمی کند رانیز احساس کرده ام. با این همه زنده ام و از زندگان پیش از آن که بمیرند حرفی نباید زد. داستان من به کار نمی آید. از تو حرف بزنم. به دنبال نام تو نام من است. حتما ادامه ي مطلب را بخوانيد
آخرين لحظه ي رفتن تو يادم نمي ره
روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم را، دوستانم را، زندگی ام را!
من به درک ... بذار خوشبخت بشه ... بذار روزهاش رنگی بشن ... بذار لبش خندون باشه ... تو که میدونی وقتی میخنده چقدر خوشگل میشه!! ... بخندونش تا همه به تو احسنت بفرستن به خاطر خلق کردن این همه زیبایی! ... غصه هاش رو ازش بگیر ... بذار صبح که از خواب بیدار میشه زندگی واسش زیبا باشه! ... بذار شب که میخوابه شکرت کنه به خاطر خوشبختی هاش! ... مواظبش باش! ... هروقت دلش گرفت بغلش کن! ... از خدا بودنت کم نمیشه! ... کاری کن تا خیلی ها حسرت زندگیش رو بخورن! ... هر کسی رو که دوستش داره بهش بده ... یادت باشه که طرف آدم خوبی باشه! ... اذیتش نکنه ... از گل نازکتر بهش نگه! ... این یکی رو حتما یادت باشه!! ... اینقدر باهاش خوب باش تا هیچ وقت بهت شک نکنه! ... تا هیچ وقت فکر نکنه که نیستی ... یادت نره که از تاریکی میترسه! ... برق ها که رفت بهش بگو نترس من اینجام!! ... کسی رو بهش بده تا حتما رسم عاشقی رو بلد باشه! ... مرد باشه ولی عاشق! ... دیگه سفارش نمیکنم! ... جون تو و جون اون! ... من تو و همه ی دنیات رو با اون شناختم! ... پس مواظبش باش ...
بهت نمی گم دوسِت دارم،ولی قسم می خورم که دوسِت دارم بهت نمی گم هرچی که می خوای بهت می دم،چون همه چیزم تویی نمی خوام خوابتو ببینم، چون توخوش ترازخوابی اگه یه روزچشمات پرِاشک شد ودنبال یه شونه گشتی که گریه کنی،صِدام کن بهت قول نمی دم که ساکتت کنم ،اما منم پا به پات گریه می کنم اگر دنبال مجسمه سکوت می گشتی صِدام کن، قول می دم سکوت کنم اگه دنبال خرابه می گشتی تا نفرتتو توش خالی کنی ، صِدام کن چون قلبم تنهاست اگه یه روزخواستی بری قول نمیدم جلوتو بگیرم اما باهات میدوم اگه یه روز خواستی بمیری قول نمی دم جلوتو بگیرم اما اینو بدون من قبل از تو میمیرم بهت نمی گم دوسِت دارم،ولی قسم می خورم که دوسِت دارم بهت نمی گم هرچی که می خوای بهت می دم،چون همه چیزم تویی نمی خوام خوابتو ببینم، چون توخوش ترازخوابی اگه یه روزچشمات پرِاشک شد ودنبال یه شونه گشتی که گریه کنی،صِدام کن بهت قول نمی دم که ساکتت کنم ،اما منم پا به پات گریه می کنم اگر دنبال مجسمه سکوت می گشتی صِدام کن، قول می دم سکوت کنم
شاگردی از استادش پرسيد: عشق چست؟ استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچينی! شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسيد: چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت جواب داد: هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه های پر پشت تر ميديدم و به اميد پيدا کردن پرپشت ترين، تا انتهای گندم زار رفتم . استاد گفت: عشق يعنی همين! شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست؟ استاد به سخن آمد که : به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور. اما به ياد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی! شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت . استاد پرسيد که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولين درخت بلندی را که ديدم، انتخاب کردم. ترسيدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم. همين!!
|
About![]()
وقتی قرار شد من بیقرار تو باشم و تو تنها قرار زندگیم باشی… از هر چه قرار است غیر تو باشد… خواهم گذشت Archivesشهريور 1395شهريور 1394 تير 1394 اسفند 1393 بهمن 1393 بهمن 1392 دی 1392 آذر 1392 آبان 1392 مهر 1392 تير 1392 بهمن 1391 آبان 1391 مهر 1391 مرداد 1391 خرداد 1391 ارديبهشت 1391 فروردين 1391 اسفند 1390 دی 1390 آذر 1390 آبان 1390 مهر 1390 شهريور 1390 تير 1390 خرداد 1390 ارديبهشت 1390 فروردين 1390 اسفند 1389 بهمن 1389 دی 1389 AuthorsکیاLinks
ღ♥جملات و اشعار زیبا و خواندني♥ღ LinkDump
کیت اگزوز ریموت دار برقی کاربران آنلاين:
بازدیدها :
Alternative content |