راز

secret

من با عشق اشنا شدم

و چه كسي اين چنين آشنا شده است؟...

هنگامي دست رادراز كردم كه دستي نبود.

هنگامي لب به زمزمه گشودم ،

كه مخاطبي نداشتم.

و هنگامي تشنه ي آتش شدم ،

كه در برابرم دريا بود ودريا ودريا ...

+نوشته شده در پنج شنبه 29 بهمن 1389برچسب:,ساعت20:59توسط کیا | |

اما نه او بايد برگردد

كبوتران معصوم ، چشم به راه بازگشت او هستند.

اگر برنگردد ، آن ها بي آب و دانه مي مانند.

سراسيمه مي شوند.

غمگين مي شوند ...

اي كبوتران من،

كه بر سر برج عاشقي آشيانه داريد،

فردا همراه با نخستين پيك خورشيد بامدادي ،

بسوي شما پرواز ميكنم.

+نوشته شده در پنج شنبه 28 بهمن 1389برچسب:,ساعت20:49توسط کیا | |

جرالدین دخترم، از تو دورم، ولی یک لحظه تصویر تو از دیدگانم دور نمی شود. اما تو کجایی؟ در پاریس روی صحنه ی تئاتر پر شکوه شانزه لیزه... این را می دانم و چنان است که در این سکوت شبانگاهی، آهنگ قدمهایت را می شنوم. شنیده ام نقش تو در این نمایش پر شکوه، نقش آن دختر زیبای حاکمی است که اسیر خان تاتار شده است.

جرالدین، در نقش ستاره باش اما اگر فریاد تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی آور گلهایی که برایت فرستاده اند تو را فرصت هوشیاری داد، بنشین و نامه ام را بخوان... من پدر تو هستم. امروز نوبت توست که هنرنمایی کنی و به اوج افتخار برسی. امروز نوبت توست که صدای کف زدنهای تماشاگران تو را به آسمانها ببرد. به آسمانها برو ولی گاهی هم روی زمین بیا و زندگی مردم را تماشا کن. زندگی آنان که با شکم گرسنه، در حالی که پاهایشان از بینوایی می لرزد و هنرنمایی می کند. من خود یکی از ایشان بودم.

جرالدین دخترم، تو مرا درست نمی شناسی. در آن شبهای بس دور با تو قصه ها بسیار گفتم اما غصه های خود را هرگز نگفتم. آن هم داستانی شنیدنی است. داستان آن دلقک گرسنه که در پست ترین صحنه های لندن آواز می خواند و صدقه می گیرد. این داستان من است. من طعم گرسنگی را چشیده ام. من درد نابسامانی را کشیده ام. و از اینها بالاتر رنج حقارت آن دلقک دوره گرد که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند. اما سکه ی صدقه ی آن رهگذر که غرورش را خرد نمی کند رانیز احساس کرده ام. با این همه زنده ام و از زندگان پیش از آن که بمیرند حرفی نباید زد. داستان من به کار نمی آید. از تو حرف بزنم. به دنبال نام تو نام من است.

حتما ادامه ي مطلب را بخوانيد


ادامه مطلب

+نوشته شده در پنج شنبه 28 بهمن 1389برچسب:,ساعت17:14توسط کیا | |

 


آخرين لحظه ي رفتن تو يادم نمي ره
اشكا دونه دونه رو گونه ي من نشسته بود
دلم از جور زمونه خسته بود
وقتي كه تو بوسه هاتو مي دادي
انگاري اتيش به قلبم مي زدي
نوبت من كه رسيد انگاري ديرت شده بود
عشق بي دليل من دست و پا گيرت شده بود
با نگاه تو به ساعت دل من شكست و ريخت
شيشه ي عمر منم تموم شد و هيشكي نديد
تو مي رفتي رو تن برگاي خيس
فكر مي كردم تو خيالت كسي نيست
عمريه چشم به درم منتظر نامه هاي سالي يه بار
من مي خوام ببينمت تو رو خدا فقط يه بار
به خدا دلم ديگه جاي شكستن نداره
پيش قلب بي وفات نگاه من كم ميا ره
امان از خوش خيالي در به دري اوارگي
ديگه لعنت مي فرستم به تو لعنت زندگي

+نوشته شده در پنج شنبه 28 بهمن 1389برچسب:,ساعت22:21توسط کیا | |

روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگی ام را!
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت کنم. به خدا گفتم: آیا می‏ توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب ‏او مرا شگفت زده کرد.
او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟
پاسخ دادم : بلی.
فرمود: ‏هنگامی که درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور ‏و غذای کافی دادم. دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نکردم. در دومین سال سرخسها بیشتر ‏رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. ‏من بامبوها را رها نکردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند. اما من ‏باز از آنها قطع امید نکردم. در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در ‏مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت ۶ ماه ارتفاع آن به بیش از ۱۰۰ فوت ‏رسید. ۵ سال طول کشیده بود تا ریشه ‏های بامبو به اندازه کافی قوی شوند.. ریشه هایی ‏که بامبو را قوی می‏ ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می ‏کرد.
‏خداوند در ادامه فرمود: آیا می‏ دانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با ‏سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ‏ساختی. من در تمامی این مدت ‏تو را رها نکردم همانگونه که بامبوها را رها نکردم.
‏هرگز خودت را با دیگران ‏مقایسه نکن. بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک می کنن. ‏زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می ‏ کنی و قد می کشی!
‏از او پرسیدم : من ‏چقدر قد می‏ کشم.
‏در پاسخ از من پرسید: بامبو چقدر رشد می کند؟
جواب دادم: هر ‏چقدر که بتواند.
‏گفت: تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی، هر اندازه که ‏بتوانی…

+نوشته شده در شنبه 23 بهمن 1389برچسب:,ساعت15:51توسط کیا | |

 
 
 
 

من به درک ... بذار خوشبخت بشه ... بذار روزهاش رنگی بشن ... بذار لبش خندون باشه ... تو که میدونی وقتی میخنده چقدر خوشگل میشه!! ... بخندونش تا همه به تو احسنت بفرستن به خاطر خلق کردن این همه زیبایی! ... غصه هاش رو ازش بگیر ... بذار صبح که از خواب بیدار میشه زندگی واسش زیبا باشه! ... بذار شب که میخوابه شکرت کنه به خاطر خوشبختی هاش! ... مواظبش باش! ... هروقت دلش گرفت بغلش کن! ... از خدا بودنت کم نمیشه! ... کاری کن تا خیلی ها حسرت زندگیش رو بخورن! ... هر کسی رو که دوستش داره بهش بده ... یادت باشه که طرف آدم خوبی باشه! ... اذیتش نکنه ... از گل نازکتر بهش نگه! ... این یکی رو حتما یادت باشه!! ... اینقدر باهاش خوب باش تا هیچ وقت بهت شک نکنه! ...  تا هیچ وقت فکر نکنه که نیستی ... یادت نره که از تاریکی میترسه! ... برق ها که رفت بهش بگو نترس من اینجام!! ... کسی رو بهش بده تا حتما رسم عاشقی رو بلد باشه! ... مرد باشه ولی عاشق! ... دیگه سفارش نمیکنم! ... جون تو و جون اون! ... من تو و همه ی دنیات رو با اون شناختم! ... پس مواظبش باش ...

+نوشته شده در جمعه 7 بهمن 1389برچسب:,ساعت20:30توسط کیا | |

 


بهت نمی گم دوسِت دارم،ولی قسم می خورم که دوسِت دارم بهت نمی گم

هرچی که می خوای بهت می دم،چون همه چیزم تویی نمی خوام خوابتو ببینم،

چون توخوش ترازخوابی اگه یه روزچشمات پرِاشک شد ودنبال یه شونه گشتی که

گریه کنی،صِدام کن بهت قول نمی دم که ساکتت کنم ،اما منم پا به پات گریه می

کنم اگر دنبال مجسمه سکوت می گشتی صِدام کن، قول می دم سکوت کنم اگه

دنبال خرابه می گشتی تا نفرتتو توش خالی کنی ، صِدام کن چون قلبم تنهاست اگه

یه روزخواستی بری قول نمیدم جلوتو بگیرم اما باهات میدوم اگه یه روز خواستی

بمیری قول نمی دم جلوتو بگیرم اما اینو بدون من قبل از تو میمیرم بهت نمی گم

دوسِت دارم،ولی قسم می خورم که دوسِت دارم بهت نمی گم هرچی که می

خوای بهت می دم،چون همه چیزم تویی نمی خوام خوابتو ببینم، چون توخوش

ترازخوابی اگه یه روزچشمات پرِاشک شد ودنبال یه شونه گشتی که گریه

کنی،صِدام کن بهت قول نمی دم که ساکتت کنم ،اما منم پا به پات گریه می کنم

اگر دنبال مجسمه سکوت می گشتی صِدام کن، قول می دم سکوت کنم

 

+نوشته شده در جمعه 1 بهمن 1389برچسب:,ساعت15:32توسط کیا | |

شاگردی از استادش پرسيد: عشق چست؟ استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچينی! شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسيد: چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت جواب داد: هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه های پر پشت تر ميديدم و به اميد پيدا کردن پرپشت ترين، تا انتهای گندم زار رفتم . استاد گفت: عشق يعنی همين! شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست؟ استاد به سخن آمد که : به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور. اما به ياد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی! شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت . استاد پرسيد که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولين درخت بلندی را که ديدم، انتخاب کردم. ترسيدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم. همين!!

+نوشته شده در جمعه 1 بهمن 1389برچسب:,ساعت11:44توسط کیا | |