راز

secret

برگشتنت

همان قدر محال است

که خيال مي کردم

رفتنت...

+نوشته شده در یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت22:56توسط کیا | |

سال‌ها بگذشته و در خاطرم افسانه‌ای
خواهشم یک بوسه بود! گفتی برو دیوانه‌ای
بر لب جوی دو چشمت تشنه ماندم بی‌وفا
جرعه‌ای بنگر مرا ، تا دل شود ویرانه‌ای
روزها در حسرت یک عشوه ماندم تا هنوز
نازکن ، خواهی بکش ! اما نگو بیگانه‌ای
در هوای ذهن دل ، آغوش تو باز است و گرم
بهتر از بلبل ! بخوان ، در باغ جان مستانه‌ای
در خودم دیدم بیایم باز هم منت کشم
در زدم ، بگشا که می‌دانم کنون در خانه‌ای
طول و عرض کوچه را آنقدر پیمودم که باد
با فغان می‌گفت: مجنون ، موی ما را شانه‌ای
 
 
طعنه‌ها شیرین شنیدم تا مرا باور کنی
گر نخواهی می‌روم اما بدان یکدانه‌ای

+نوشته شده در جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت23:37توسط کیا | |

باز هم ثانیه ها نام تو را جار زدند
       و دقایق همه امشب به تو تکرار زدند
                                             و
                                             سکوتی که در این عقربه ها می چرخید
                                                             نکند در دل تو نام مرا دار زدند

+نوشته شده در جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت23:28توسط کیا | |

مردم اغلب بي انصاف, بي منطق و خود محورند
ولي آنان را ببخش
اگر مهربان باشي تو را به داشتن انگيزه هاي پنهان متهم مي کنند
ولي مهربان باش
اگر موفق باشي دوستان دروغين ودشمنان حقيقي خواهي يافت
ولي موفق باش
اگر شريف ودرستکار باشي فريبت مي دهند
ولي شريف و درستکار باش
آنچه را در طول ساليان سال بنا نهاده اي
شايد يک شبه ويران کنند
ولي سازنده باش
اگر به شادماني و آرامش دست يابي
حسادت مي کنند
ولي شادمان باش
نيکي هاي درونت را فراموش مي کنند
ولي نيکوکار باش
بهترين هاي خود را به دنيا ببخش
حتي اگر هيچ گاه کافي نباشد

+نوشته شده در جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت22:55توسط کیا | |

گنجشک کنج آشیانه اش نشسته بود!!
خدا گفت : چیزی بگو...!!
گنجشک گفت : خسته ام ......
خدا گفت : از چه.....؟؟!!
گنجشک گفت : از تنهایی ، بی کسی ، بی همدمی ، کسی تا به خاطرش بپری ، بخوانی ، او را داشته باشی.........!!
خدا گفت : مگر مرا نداری.....؟؟!!
گنجشک گفت : گاهی چنان دور می شوی که بال های کوچکم به تو نمی رسند.....!!
خدا گفت : آیا هرگز به ملکوتم آمده ای ....؟؟!!
گنجشک ساکت شد.......!!
خدا گفت : آیا همیشه در قلبت نبودم ؟؟!!
چنان از غیر پرش کردی که دیگر جایی برایم نمانده.....
چنان که دیگر توان پذیرشم را نداری..........
گنجشک سر به زیر انداخت ، چشم های کوچکش از دانه های اشک پر شد.......
خدا گفت : اما همیشه در ملکوتم جایی برای تو هست........
بیا..................
گنجشک سر بلند کرد ، دشت های آن سو تا بی نهایت سبز بود.....
گنجشک به سمت بی نهایت پر گشود.......
به سمت ملکوت.........

+نوشته شده در جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت22:52توسط کیا | |

اگر دوست من هستی
کمکم کن از تو هجرت کنم
اگر عزیز منی
کمکم کن از تو شفا یابم
اگر می دانستم
که دوست داشتن خطر ناک است .. به تو دل نمی بستم
اگر می دانستم
که دریا عمیق است.. به دریا نمی زدم
اگر پایانم را می دانستم
هرگز شروع نمی کردم


+نوشته شده در جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت22:48توسط کیا | |

پس از 11 سال زوجي صاحب فرزند پسري شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسيار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزي مرد بطري باز يک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون براي رسيدن به محل کار ديرش شده بود به همسرش گفت که درب بطري را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.
پسر بچه کوچک بطري را ديد و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسموميت شديد شد و به زمين افتاد. مادرش سريع او را به بيمارستان رساند ولي شدت مسموميت به حدي بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسيار از اينکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.

ادامه داستان در ادامه مطلب...


ادامه مطلب

+نوشته شده در یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت23:16توسط کیا | |

نميخواستم كسي جز من رنگ چشماتو ببينه
لحظه اي به پاش بشيني لحظه اي به پات بشينه
نميخواستم كسي جز من واسه خوبي هات بميره
توي قلب مثل سنگت بيادو جامو بگيره
اما تنها انتظار قلبم اينه
نري بموني بدوني دلم غمگينه

+نوشته شده در پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت1:52توسط کیا | |

از معتادان دوري كنيد چون كه اگر با آن ها معاشرت كنيد به جاي آن كه عبرت بگيريد از آن ها ياد ميگيريد

+نوشته شده در جمعه 1 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت20:31توسط کیا | |