سالها بگذشته و در خاطرم افسانهایخواهشم یک بوسه بود! گفتی برو دیوانهایبر لب جوی دو چشمت تشنه ماندم بیوفاجرعهای بنگر مرا ، تا دل شود ویرانهایروزها در حسرت یک عشوه ماندم تا هنوزنازکن ، خواهی بکش ! اما نگو بیگانهایدر هوای ذهن دل ، آغوش تو باز است و گرمبهتر از بلبل ! بخوان ، در باغ جان مستانهایدر خودم دیدم بیایم باز هم منت کشمدر زدم ، بگشا که میدانم کنون در خانهایطول و عرض کوچه را آنقدر پیمودم که بادبا فغان میگفت: مجنون ، موی ما را شانهایطعنهها شیرین شنیدم تا مرا باور کنی
گر نخواهی میروم اما بدان یکدانهای